عشق و تنهايي
عاشق خسته
رمانهای محشر عاشقانه , تصاویر بازیگران, آهنگ و...
 
 
عشق و تنهايي
 
 
 
 

     
بنام خدای عاشقان: كاش می شد عشق را تفسیر كرد/ كاش می شد عمر را تكثیر كرد/ روی این گردونه نا مهربان/ گرمی مهر تو را تصویر كرد 
   
  
  
 
 


  
  
 
 
تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ، تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ، تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم ، تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست .
 
 
 
  
 
 
 

 
                                            
بايد بدجنس باشي..!! تا عاشقت باشن......!!
بايد خيانت كني.........!! .......... تا ديوونه ات باشن...!!
بايد دروغ بگي...............!!........تا هميشه تو فكرت باشن...!!
بايد هي رنگ عوض كني......!!..............تا دوسِت داشته باشن...!!
اگه ساده اي ...!!...اگه باوفايي...!!....اگه يك رنگي...!!.........هميشه تنهايي
 
 
 
 
 
  
 
تنهایی بد است،
اما بد تر از آن اینست که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی،
آدم هایی که بود و نبودشان به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد…
 
 
 
 
 
  
  
 

خسته ام فردا نگاهت را برایم پست کن
یک بغل حال و هوایت را برایم پست کن
گوشم از آواز غمگین سکوت شب پراست
لطفا آن لحن صدایت را برایم پست کن .
 
 
 
 
 
  
 

چه سخت است تشییع عشق روی شانه های فراموشی، وقتی میدانی پنج شنبه ای
نیست تا رهگذری بر بی کسی فاتحه بخواند! 
  
 
 
 
  
  
 
به سلامتیه تنهایی و به سلامتیه همه ی اونایی که فهمیدن هیشکی تو این
دنیا لیاقت دوست داشتنو نداره.
 
 
 
 
 
 
  
 

 
به من گفت اونقدر دوست دارم که اگه بگی بمیر میمیرم،
باور نکردم و تنها برای یک بار امتحان ساده به او گفتم بمیر،
حالا سال هاست که در تنهایی پژمرده ام…


  
 
 
 
  
 

در اين دنيا که حتي ابر ، نمي گريد به حال ما
همه از من گريزانند، تو هم بگذر از اين تنها..


 
 
 
  
  
  
  
  

باران حضورت
که ببارد
تنهايي ام خشکسالي اش
را تعطيل مي کند
به حرمت
قطراتي از جنس تو


 
 
 
 
  
 
می خواهم روی تمام سنگ های دنیا بنویسم دلم واست تنگ شده و آرزو می کنم یکی از اون سنگ ها به سرت بخوره تا بفهمی دلتنگی چه دردی داره . 


 
 
 
  
  
 
 

وقتی کسی تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بدون اون چکار کنی. شرمنده دلت باش که به تو اطمینان کرد.

 
 
 
 
  
  
 

نه بلبل خواهد از بوستان جدایی / نه گل دارد خیال بی وفایی / اگر گفتی مرا الان چه حالی است / میان قلب من جای تو خالی است .
 
 
 
 
 
 
  
 
بیا ای همنشین سرد پاییز / به آواهای شب هایم درآمیز / بیا ای رنگ مهتاب بلورین / تو شعری تازه در من برانگیز .
 
 
 
  
  
  
 

 
دلا تا کی اسیر یاد یاری / ز هجر یار تا کی داغداری / بگو تا کی ز شوق روی لیلی / چو مجنون پریشان روزگاری 
  
  
  
  
  
  
  
  
 

 
آدما رسمشونه پابند دلدار نمیشن / خوب گرفتار میکنن اما اگرفتار نمیشن / آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن / دلو بیمار میکنند اما پرستار نمیشن
 
 
 
 
 
  
  
 

طالب پرواز هستم مقصدم چشمان توست / یاس پر پر گشته ام مرهمش دستان توست / بودنم با بودنت معنای دیگر می دهد / حال من خوش می شود با آن لب خندان تو .
 
 
 
 
 
  
 
قلب من در هر زمان خواهان توست  ،این دو چشمان عاشقم مهمان توست ، گرچه لبریز از غمی درمانده ام ، این نگاهم  در پی درمان توست
 
 
 
 
  
  
  
 

تمام شیرینی عسل از بوسه است، پاسخ هر بوسه ای یک بوسه است، بهترین هدیه پس از یک انتظار، بشنوید از من فقط یک بوسه است
 
 
  
  
  
  
 
کاش آن لحظه که تقدیم تو شد هستی من، میسپردم که مراقب باشی
جنس این جام بلورست، پر از عشق و غرور است
مبادا که بازیچه شود، میشکند
 
 
  
  
  
  
  
  
 
عمری با غم عشقت نشستم ، به تو پیوستم واز خود گسستم ، ولیکن سرنوشتم این سه حرف بود ، تو را دیدم، پرستیدم ، شکستم.
 
 
 
 
  
  
  
  
  
  
 
 

شمع به پروانه گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی / سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
ای دوستان بیوفا رسم عاشق کشی رااز شمع بیاموزید / اگر پروانه را سوزاند خود نیز تا دم مرگ گریست
 
 
 
 
  
  
 
در روز جزا که گیرد دامن پروانه را او خود عاشق بودو به یکباره سوخت ندانست غم هجرش با  دل شمع چه کرد
 
 
 
 
 
 
 
 
  
                                     


بگزار راز شاعر را با تو بگویم پروانه ازغم عشقی دگر در آتش شمع سوخت و شمع بی اعتنا که نه عشق چشمانش را کور کرده بود و پروانه ای ندیده بود در انتظار یار خود آب شد! پروانه میخواست از غم دل آزادو هم ره شمع شود که خود را سوزاند / تنها گناه شمع عشق بود و پروانه عشق تنها گناهش بود
 
 
 
 
  
  
  
 
یکرنگ که باشی ؛
زود چشمشان را می زنی؛
خسته می شوند از رنگ تکراریت...
این روزها دوره ی رنگین کمان هاست...
 
 
 
 
 
  
  
 

 
عشق افسانه نیست آنكه عشق آفرید دیوانه نیست عشق آن نیست كه در كنارش باشی عشق آن است كه به یادش باشی
 
 
 
  
  
  
 
شب را دوست دارم! چون دیگر رهگذری از كوچه پس كو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند . چون انتها را نمی بینم .تا برای رسیدن به آن اشتیاقی نداشته باشم شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشك های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند شب را دوست دارم : چرا كه اولین بار تو را در شب یافتم از شب می ترسم : تو را در شب از دست دادم. از شب متنفرم ، به اندازه ی تمام عشق های دروغین با آفتاب قهرم چرا شبها به دیدارم نمی آید؟
 
 
 
 
  
  
 
باز باران بی ترانه***گریه هایم عاشقانه***می خورد بر سقف قلبم***یاد ایام تو داشتن***می زند سیلی به صورت***باورت شاید نباشد***مرده است قلبم ز دستت***فكر آنكه با تو بودم***با تو بودم شاد بودم***توی دشت آن نگاهت***گم شدن در خاطراتت
 
 
 
 
 
 
  
  
 
نجوم نخوندم, ولی می دونم تو هفت آسمون یه ستاره ندارم... ***** فیزیك نخوندم, ولی می دونم « هر عملی را عكس العملی است...» غیر از عشق من به تو و می دونم كه واحد اندازه گیری عشق, ژول و كالری و وات و... نیست ***** زیست شناسی نخوندم, ولی می دونم قلب همون دله كه می تونه برای یه نفر تنگ بشه یا تندتر بزنه
 
 
 
 
 
  
 
وقتی ناامید شدی به یاد بیار كسی رو كه تنها امیدش تویی وقتی پر از سكوت شدی به یاد بیار كسی رو كه به صدات محتاجه وقتی دلت خواست ازغصّه بشكنه به یاد بیار كسی رو كه توی دلت یه كلبه ساخته
 
 
 
 
              
 
 
                               

نمی‌نویسم، چون می‌دانم هیچ گاه نوشته‌هایم را نمی‌خوانی، حرف نمی‌زنم، چون می‌دانم هیچ گاه حرف‌هایم را نمی‌فهمی، نگاهت نمی‌كنم، چون تو اصلا نگاهم را نمی‌بینی، صدایت نمی‌زنم، زیرا اشك‌های من برای تو بی‌فایده است، فقط می‌خندم، چون تو در هر صورت می‌گویی من دیوانه‌ام
 
 
 
 
 
  
  
                                          


 اجازه هست خیال كنم تاآخرش مال منی؟ خیال كنم دل منو با رفتنت نمی شكنی اجازه هست خیال كنم بازم میای می بینمت بااون چشمای مهربون دوباره چشمك میزنی طپش طپش باچشمكت غزل بگم برای تو بااتكا به عشق تو تو زندگی برم جلو
 
 
 
 
 
 
 
 
                                             

 
تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ... تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ... تنهایی را دوست دام زیرا تجربه كردم ... تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست.... تنهایی را دوست دارم زیرا.... در كلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار كشیدنم را پنهان خواهم كرد
 
 
 
 
 
        
 
 
             

چشمانت را برای زندگی می خواهم اسمت را برای دلخوشی می خوانم دلت را برای عاشقی می خواهم صدایت را برای شادابی می شنوم دستت را برای نوازش و پایت را برای همراهی می خواهم عطرت را برای مستی می بویم خیالت را برای پرواز می خواهم و خودت را نیز برای پرستش
 
 
 
 
              
 
 
                           
عاشقت خواهم ماند..............بی آنكه بدانی. دوستت خواهم داشت ................بی آنكه بگویم . درد دل خواهم گفت............بی هیچ كلامی . گوش خواهم داد ....................بی هیچ سخنی . در آغوشت خواهم گریست.......بی آنكه حس كنی . در تو ذوب خواهم شد ...........بی هیچ حرارتی . این گونه شاید احساسم نمیرد
 
 
 
 
 
   
                                 


 اگر كلمه دوستت دارم قیام علیه بند های من و توست ، اگر كلمه دوستت دارم نمایشگر عشق خدایی من نسبت به توست ، اگر كلمه دوستت دارم راضی كننده و تسكین دهنده قلبهاست ، اگر كلمه دوستت دارم پایان دهنده جدایی هاست ، اگر كلمه دوستت دارم نشانگر اشتیاق راستین من نسبت به توست ، اگر كلمه دوستت دارم كلید زندان من و توست ، پس با تمام وجود فریاد می زنم دوستت دارم.
 
 
 
 
 
 
 
 
دنیا را بد ساخته اند … کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد … کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری … اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد … به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج است …
 
 
 
 
  
  
  
  
 
عمیقترین و بهترین تعریف از عشق این است که :
عشق زاییده تنهایی است…. و تنهایی نیز زاییده عشق است…
تنهایی بدین معنا نیست که یک فرد بیکس باشد …. کسی در پیرامونش نباشد!
اگر کسی پیوندی ، کششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد تنها نیست!
برعکس کسی که چنین چنین اتصالی را در درونش احساس میکند…
و بعد احساس میکند که از او جدا افتاده ، بریده شده و تنها مانده است ؛
در انبوه جمعیت نیز تنهاست ……
 
 
 
 
 
 
 
  
 

خدایا ! به هرکه دوست میداری بیاموز که : عشق از زندگی کردن بهتر است
و به هر که دوست تر میداری بچشان که : دوست داشتن از عشق برتر
 
 
 
 
  
  
 
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند
عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

 
 
 

  
 
تکیه بر عشق و استقرار در خانه دل، امید آرزویی ملکوتی بود؛
تدبیری عقلانی و زیرکانه که روح مضطرب و نا آرام مرا از تشویش نجات داد
و برای من امنیتی در بعد عشق و روح مستقل از جسد  و مسکن به وجود آورد.
اما افسوس که خدای بزرگ به این امنیت و آرامش حتی در بعد عشق و روح هم رضایت نداد؛
و نخواست که دل من بر عشق خانه بگیرد و یا دلی استقرارگاه عشق سوزان من گردد
و از این طریق امنیت و آرامشی برای من تامین شود.
به هرکسی که دل باختم عشق مرا تحمل نکرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شیفته مرا استقرار نبخشید.
از عشق و آرامش نیز گذشتم
 
 
 
  
  
  

 
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که:
پدر تنها قهرمان بود.
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد.
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود.
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
 
 
 
 
  
  
 
                        

نامی‌ نداشت. نامش‌ تنها انسان‌ بود؛ و تنها دارایی‌اش‌ تنهایی.گفت: تنهایی‌ام‌ را به‌ بهای‌ عشق‌ می‌فروشم. کیست‌ که‌ از من‌ قدری‌ تنهایی‌ بخرد؟ هیچ‌کس‌ پاسخ‌ نداد. گفت: تنهایی‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهایی‌ از بهشت، رازهایی‌ از خدا. با من‌ گفت ‌و گو کنید تا از حیرت‌ برایتان‌ بگویم.
هیچ‌کس‌ با او گفت‌وگو نکرد.
و او میان‌ این‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ کوچکش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت. غاری‌ در حوالی‌ دل. می‌دانست‌ آنجا همیشه‌ کسی‌ هست. کسی‌ که‌ تنهایی‌ می‌خرد و عشق‌ می‌بخشد.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ کردیم‌ و نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.
سیصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ یا نه، کمی‌ بیش‌ و کمی‌ کم. او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ کرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنید؛ و نمی‌دانیم‌ آیا در غار خوابیده‌ بود یا نه؟
اما از غار که‌ بیرون‌ آمد بیدار بود، آن‌قدر بیدار که‌ خواب‌آلودگی‌ ما برملا شد. چشم‌هایش‌ دو خورشید بود، تابناک‌ و روشن؛ که‌ ظلمت‌ ما را می‌درید.
از غار که‌ بیرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تنی‌ نحیف‌ و رنجور. اما نمی‌دانم‌ سنگینی‌اش‌ را از کجا آورده‌ بود، که‌ گمان‌ می‌کردیم‌ زمین‌ تاب‌ وقارش‌ را نمی‌آورد و زیر پاهای‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شکست.
از غار که‌ بیرون‌ آمد، باشکوه‌ بود. شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتنی. اما دیگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دریا دریا سکوت‌ نوشیده‌ بود.
و این‌ بار ما بودیم‌ که‌ به‌ دنبالش‌ می‌دویدیم‌ برای‌ جرعه‌ای‌ نور، برای‌ قطره‌ای‌ حیرت. و او بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بگوید، می‌بخشید؛ بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بخواهد.
او نامی‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی.
 
 
 
 
  
  
 

ای درویش! عشق، آتشی است که در عاشق می‌افتد و موضع این آتش، دل است و این آتش از راه چشم به دل می‌آید و در دل وطن می‌سازد.
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق     ور عشق نباشد به چه کار آید دل
و شعله این آتش به جمله اعضا می‌رسد و به تدریج، اندرون عاشق را می‌سوزاند و پاک و صافی می‌گرداند تا دل عاشق چنان نازک و لطیف می‌شود، که تحمل دیدار معشوق نمی‌تواند کرد از غایت نازکی و لطافت؛ و خوف آن است که به تجلّی معشوق، نیست گردد و موسی «علیه الصلوة و السلام» درین مقام بود که چون دیدار خواست، حق تعالی فرمود که «لَنْ تَرانِی» مرا نتوانی دید، نفرمود که من خود را به تو نمی‌نمایم.
ای درویش! درین مقام است که عاشق فراق را بر وصال ترجیح می‌نهد و از فراق، راحت و آسایش بیش می‌یابد و همه روز، به اندرون با معشوق می‌گوید و از معشوق می‌شنود و معشوق گاهی به لطفش می‌نوازد و آن ساعت عاشق در بسط است و گاهی به قهرش می‌گدازد، و آن ساعت عاشق در قبض است و کسانی که حاضر باشند، این بسط و قبض عاشق را می‌بینند، و نمی‌دانند که سبب آن بسط و قبضِ آن عاشق چیست.
و در آخر چنان شود که جمال معشوق دل عاشق را از غیر خود خالی یابد، همگی دلِ عاشق را فرو گیرد و چنان‌که هیچ چیز دیگر را راه نماند، آن‌گاه عاشق بیش خود را نبیند و همه معشوق را بیند. عاشق اگر خورَد و اگر خسپد و اگر رود و اگر آید، پندارد که معشوق است که می‌خورد و می‌خسپد و می‌رود و می‌آید. و چون عاشق از غم هجران خلاص یافت و اندوه فراق نماند، با جمال معشوق عادت کرد و گستاخ شد، و از خوف بیرون آمد، یعنی پیش ازین خوف آن بود که عاشق به تجلّی معشوق نیست گردد، و اکنون آن خوف برخاست و چنان شد که اگر معشوق را از بیرون ببیند، التفات نکند و به حال خود باشد و متغیر نشود، از جهت آنکه آن که در اندرون است و در میان دل وطن ساخته است، نزدیک‌تر از آن است که در بیرون است. چون آن که نزدیک‌تر است، همگی دل را فرو گرفته است و دل را مستغرق خود گردانیده است و دل با وی انس و آرام گرفته است؛ از بیرون که دورتر است، متأثر نشود و متغیر نگردد و التفات به وی نکند. و اگر کسی سؤال کند که درین مقام از بیرون متغیر نمی‌شود راست است، چرا به بیرون التفات نمی‌کند؟ چون بیرون و اندرون یکی‌اند.
بدان که بعضی می‌گویند که عاشق به آتشِ عشق سوخته است و به غایت، لطیف و روحانی گشته است و جمال معشوق که در دل وطن ساخته است و همگی دل را فرو گرفته است، هم به غایت لطیف و روحانی است و آن‌که در بیرون است، به نسبت اندرون کثیف و جسمانی است و التفات روحانی به روحانی باشد و التفات جسمانی به جسمانی بُوَد.
ای درویش! پیش این ضعیف آن است که چون جمال معشوق همگی دل عاشق را فرو گرفت، چنان‌که هیچ چیز دیگر را راه نماند، عاشق بیش خود را نمی‌بیند، همه معشوق می‌بیند. پس متغیر وقتی شود که دو کس بیش باشند، و التفات وقتی کند که دو کس بُوَند. و درین مقام است که طلب برمی‌خیزد و فراق و وصال نمی‌ماند، و خوف و امید و قبض و بسط به هزیمت می‌شوند.
ای درویش! هر که عاشق نشد، پاک نشد و هر که پاک نشد، به پاکی نرسید، و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد، از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیم‌سوخته در میان راه بماند. از آن دل، مِن بَعد هیچ کاری نیاید، نه کار دنیا و نه کار عقبی و نه کار مولی».
 
 
 
  
  
 

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید. پدرم گفت: بهار است. و ما نمی‌دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم قفل‌ها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت: کاش می‌دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می‌گذرد و کاش می‌دانستی بهشت همان قلب توست.
 
 
 
 
 
 
  
 

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.

فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.

 شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و
 
شعرهایش بوی آسمان گرفت

و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و
 
دهانش مزه عشق گرفت.
 
خدا گفت: دیگر تمام شد.

دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.

زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود،
 
 زمین برایش کوچک است
 
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد،
 
آسمان برایش تنگ.
 
 
 
 
 
  
 

آزارم می دهی . . . به عمد  . . . 
 
اما من آنقدر خسته ام  . . .
 
آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم . 
 
نه گله ای . . . 
 
نه شکوه ای . . .
 
حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است .
 
دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است  . . . !
 
انتظار بی مفهوم است . . . ! 
 
نه کینه ای . . .  نه بغضی . . .  نه فریادی . . . 
 
فقط صدای نم نم باران
 
این منم که به وسعت دل زمین می گریم .
 
 
 
 
  
 
ندای درون من ...
در لحظه شادی، پروردگارت را ستایش کن.
حمد و سپاس مخصوص اوست و هیچکس و هیچ چیز در مرتبه او شایسته ثنا نیست.
در لحظه سختی، فقط از خداوند کمک بخواه.
او بهترین فریادرس است و همیشه با تو و در کنار توست. همانگونه که وقتی موسی (ع) را برای رهایی مردم از بردگی فرستاد، یا هنگامی که اسحاق، سرزمین موعود را به خاطر گرسنگی و قحطی ترک کرد به ایشان فرمود: من با شما هستم.
در لحظه گمراهی و حیرانی، فقط خدا را جستجو کن.
او هدایت گر به سوی نعمت هاست. راه درست را از او بخواه چرا که تنها او از نهان و پیدا باخبر است.
در لحظه آرامش، معبود را مناجات کن.
او تنها اجابت کننده دعاهاست. برای همه دعا کن به خصوص برای کسانی که با تو مشکل دارند و در آخر، برای خواسته های خودت دعا کن، او همه را گوش می کند.
در لحظه ناامیدی، امیدت به خدا باشد.
او امید ناامیدان است و همیشه به یاد داشته باش که این نیز بگذرد.
در لحظه تنهایی، پروردگارت را صدا بزن.
او هیچ وقت بنده‌اش را تنها نمی‌گذارد. همین الان می‌توانی حضورش را در کنارت حس کنی. فقط کافی است صدایش بزنی. او تنها یار تنهائیهاست.
در لحظه نیاز، حاجت خود را تنها از درگاه خالق هستی طلب کن.
نتیجه طلب از خلق اگر روا شود منت است و اگر نه ذلت، در حالی که طلب از خالق برآورده شود نعمت است و اگر نه حکمت. و به خاطر داشته باش که او بی نیاز مطلق است.
در لحظه های دردناک، به خدا اعتماد کن.
او هرگز پشت تو را خالی نمی کند. برای هر دردی درمانی اندیشیده است.
در لحظه موفـقیت، از خدا فزونی ایمان بخواه.
و بدان که این مرحله پایان راه نیست بلکه آغازیست برای برداشتن گامهای بعدی. در هر قدم او را به یاد داشته باش و در هر مرحله بر ایمان خود بیفزایی ...
در لحظه دلشکستگی، دلت را به خدا بده.
او بهترین مونس است، همیشه برای تو وقت دارد و هیچگاه دل تو را نمی شکند.
در لحظه عاشقی، خالق عشق را در نظر داشته باش.
باید از عشق زمینی به عشق آسمانی رسید.
در لحظه نگرانی و دلواپسی، از ذکرش غافل نشو.
یاد خدا آرام بخش دلـهاست. همه چیز در حیطه قدرت و کنترل اوست.
در لحظه پیروزی، از معبود، تواضع و فروتنی طلب کن.
از غرور بپرهیز که بزرگترین اشتباه است.
در لحظه شکست، مطمئن باش که خدا دست تو را گرفته.
و نمی گذارد که زمین بخوری مگر آنکه خودت دست او را رها کنی.
و باور داشته باش که هر شکستی باید مقدمه ای برای پیروزی باشد.
در لحظه ضعف و ناتوانی، از خالق مطلق توانایی بخواه.
هیچ چیز برای او غیر ممکن نیست.
در لحظه کار، به خدا تکیه کن.
او محکم ترین تکیه گاه و پشتیان است. هرکاری را با نام او شروع کن. سپس همه چیز را به او واگذار کن.
در لحظه تاریکی، با نور کلامش دلت را روشن کن.
و آن را مایه برکت و روشنایی زندگی خود قرار بده.
در لحظه پریشانی، به خدا پناه ببر که او امن ترین پناهگاه است.
توکلت فقط به خدا باشد و کارهایت را در پناه امن او و با امید انجام بده.
در لحظه دلتنگی، با معبود خود راز و نیاز کن.
او دانای اسرار نهان و محرم رازهاست.
و آخرین حرف ها :
همیشه و در هرحال پروردگار را با صدای آرام و با احترام بخوان.
توجه ات رو از خود و خلق برداشته و به وی معطوف کن.
خداوند تو رو عاشقانه و بدون هیچ قید و بندی دوست داره.
و هیچ چیز نمی تونه از شدت این عشق بکاهد.
او در لحظه های خواب و بیداری، اضطراب و آرامش، کار و تفریح و خلاصه در هر موقعیت و شرایطی مراقب تو و لطفش شامل حال توست.
به معبودت بیندیش، ایمانت رو محکم کن و از او آمرزش بخواه
همه چیز درست میشه... همه چیز... همه چیز...
حتی چیزهایی که عمریه آرزوشو داری ولی شاید باور نداری
قلبت رو خالی نگه دار. اگر هم روزی خواستی عشقی رو در قلبت جا بدی
سعی کن اون عشق متعلق به تنها یک نفر باشه
و بهش بگو که:
تو رو بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم !
 
 
 
 
  
  
  
 

میان عاشق و معشوق، کس در نگنجد. بار ناز معشوقی معشوق، عاشق تواند کشید، و بار ناز عاشقی عاشق هم معشوق تواند کشید، چنان‌که معشوق، ناگذرانِ عاشق است، عاشق هم ناگذرانِ معشوق است. خواستِ معشوق، عاشق را پیش از خواست عاشق بُوَد معشوق را، بلکه ناز و کرشمه معشوقانه، عاشق را می‌رسد؛ زیرا که عاشق پیش از وجود خویش، معشوق را مرید نبود، اما معشوق پیش از وجود عاشق مرید عاشق بود، چنان که خرقانی گوید: «او را خواست که ما را خواست».
شمع ازلی دل منت پروانه
جان همه عالمی مرا جانانه
از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست
دیوانگی دل من دیوانه
اگرچه به حقیقت میان عاشق و معشوق بیگانگی و دوگانگی نیست؛
بیگانگی‌ای نیست تو مایی ما تو
سر جامه تویی و بن جامه ما
بلکه جامه عشق را تار، «یحِبُّهم» آمد و پود، «یحِبّونه». سررشته فتنه این حدیث از اشارت «فَاَحبَبتُ اَن اُعرف» برخاست، و لیکن سامان سخن گفتن با لب‌ها نیست. سَطْوت حدّت موسی می‌باید تا دم «إِنْ هِی اِلّا فِتنَتُکَ» تواند زد». 
  
  
  
  
 
 
  
 
من آموخته ام که برای زخم پهلویم برابر هیچ کیکاووسی، گردن کج نکنم و زخم در پهلو و تیر درگردن، خوشتر تا طلب نوشدارو از ناکسان وکسان. زیرا درد است که مرد میزاید و زخم است که انسان می آفریند.
 
پدرم میگوید: قدر هر آدمی به عمق زخمهای اوست.
 
پس زخمهایت را گرامی دار. زخمهای کوچک را نوشدارویی اندک بس است تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوش دارویی شگفت بخواهد.
 
و هیچ نوشدارویی شگفت تر از عشق نیست. و نوشداروی عشق تنها در دستان اوست
 
او که نامش خداوند است.
 
پدرم گفته بود که عشق شریف است و شگفت است و معجزه گر. اما نگفته بود او که نوشدارو دارد، دستهایش این همه از نمک عشق پر است و نگفته بود که عشق چقدر نمکین است و نگفته بود که او هر که را دوست تر دارد بر زخمش از نمک عشق بیشتر میپاشد!
 
زخمی بر پهلویم است و خون میچکد و خدا نمک می پاشد. من پیچ میخورم و تاب میخورم و دیگران گمانشان که میرقصم!
 
من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم، زیرا به یادم میآورم که سنگ نیستم، چوب نیستم خشت و خاک نیستم که انسانم...
 
پدرم گفته است از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زیرا اگر زخمی نباشد، دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود و اگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شد و
عاشق اگر نباشی خدایی نخواهی داشت ...
 
 
 
 
 
 
  
  
 
وقتی گریه کردم گفتند بچه ای!
وقتی خندیدم گفتند دیوانه ای!
وقتی جدی بودم گفتند مغروری!
وقتی شوخی کردم گفتند سنگین باش!
وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!
وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی!
وقتی ساکت شـدم گفتنـد عاشقی!
اما گریه شاید زبان ضعف باشد، شاید خیلی کودکانه،
شاید بی غرور، اما هرگاه  گونه هایم خیس می شود
میدانم نه ضعیفم، نه یک کودک. می دانم پر از احساسم.
 
 
 
 
 
  
  
 
میخواهم با او همراه شوم؛
پشت سرش به راه می افتم، در بزرگ بت خانه که باز میشود،
هراس به دلم چنگ میزند.
مگر میتوان وارد این معبد شد؟!!!
غریبه ها را بیرون کرد و بتها را بیرون ریخت
چه فضای سرد و خاموشی! چه گورستان شلوغی؟!!!
از همان نوع که در معبد قلب من نیز برپاست!
 
 
 
 
 
 
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر خنده معنایی ندارد
فـقـط می‌خندی تا دیگران، غم آشیانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد!
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمی‌کنند
فـقـط گریه می‌کنی چون به گریه کردن عادت کرده‌ای!
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر هیچ چیز آرامت نمی‌کند به جز؛
دل بریدن و رفتن!
 
 
 
 
 
 
 
 
اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده! اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد، بدون کار خدا بوده! اگه گریه‌هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده! حالا هم اگه دلت شکسته و بغض “تنهایی” خفه ات کرده شک نکن تنها مرهمت خداست که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده.
 
 
 
 
 
  
 

یادمان باشد که: او که زیر سایه دیگری راه می‌رود، خودش سایه‌ای ندارد.
یادمان باشد که: هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.
یادمان باشد که: آنها که دوستشان می‌دارم می‌توانند دوستم نداشته باشند.
یادمان باشد که: لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.
یادمان باشد که: دلخوشی‌ها هیچکدام ماندگار نیستند.
یادمان باشد که: به تمامی ناامید نمی‌شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.
یادمان باشد که: با یک نگاه هم ممکن است دل‌های نازک بشکنند.
یادمان باشد که: همیشه چند قدم آخر است که سخت‌ترین قسمت راه است.
یادمان باشد که: امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.
یادمان باشد که: اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.
یادمان باشد که: باورهایم شاید دروغ باشند.
یادمان باشد که: دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران تعریف کنم.
 
 
 
 
 
  
  

 
هر کس داند حقیقت چیست داند که عشق کدامست و عاشق کیست:
در این راه مرد باید بود. و با دل پر درد باید بود.
و هر که را رنج بیشتر تمتع بیشتر.
عاشق باید بى‏باک باشد اگرچه او را بیم هلاک باشد.
عشق آدمى خوار است. نه نام‏دارد و نه ننگ نه صلح دارد و نه جنگ.
عشق علتى است بر دوام حیوة، نه وسیلتى‏است بر اهتمام ممات.
عشق دردیست که او را دوا نیست. و کار عشق هرگز به مدعانیست.
مدعاى عشق بى‏بلا نبود و چون بلایى رسد او را رد بلا نبود.
عاشقى هم‏آتش است و هم آب، هم ظلمت است و هم آفتاب.
بى‏صبرى در عشق عذاب‏جاودانى است و بى‏اخلاقى در اطاعت وبال زندگانیست.
عشق مایه آسودگى‏است، هر چند مایه فرسودگى است.
هر چه عاشق نیست ستور است. روز را چه گنه زانکه شب‏پره کور است.
دل‏عاشق همیشه بیدار است و دیده او گهربار است.
محبت او پیوسته با محنت قرین‏است.
عاشق را صد بلا در پیش و هزار در راه.
در این راه گریه یعقوب باید یا ناله ‏مجنون یا دل پر درد باید یا ناله پر خون.
اینجا تن ضعیف و دل خسته مى‏خرند
کس عاشقى به قوت بازو نمى‏کند.
 
 
 
 
 
 
 
 
با خود می‌اندیشیدم که چرا برخی عشق‌ها کوتاه و برخی عاشقان فراموشکارند. چگونه گاهی زمان می‌تواند چون طوفانی عمل کند و هر چه عشق هست را چون غباری جارو کند و خانه‌های عشق را ویران سازد؟ چگونه گاهی هزار دلیل برای عاشق ماندن دارند و مدتی بعد چندین هزار دلیل برای عاشق نماندن؟
جواب ساده است:
آن کس که خانه لرزان عشق را بر گسل‌های لغزان بنا کند، دیر یا زود بنیان‌هایش به لرزه درخواهد آمد و نه با زلزله ای مهیب که حتی با لرزشی خفیف همه تار و پود عشقش نقش بر زمین می‌شود و اگر از زیر این آوار سهمگین چیزی هم بیرون آید، دیگر بر ویرانه‌های عشق سابق نمی‌تواند مسکن گزیند و باید که بر زمینی بکر آشیانه کند. ولی طنز ظریف روزگار این است که در عشق هیچ خانه‌ای مستحکم تر خانه اول نیست و اگر آن فروریزد دیگر نتوان لاف عشق زد.
 
 
 
 
 
 
 
  

 
می‌دونی وقتی خدا داشت بدرقم می‌کرد چی گفت؟
گفت: جایی که میری مردمی داره که می‌شکننت نکنه غصه بخوری تو تنها نیستی.
تو کوله بارت عشق می‌ذارم که بگذری قلب می‌ذارم که جا بدی اشک می‌دم
که همراهیت کنه و مرگ که بدونی برمی‌گردی پیش خودم.
 
 
 
 
 
 
 
  
 
در پس تنهایی من، تنهایی دورتر  و دست نیافتنی‌تری وجود دارد.
کسی که ساکن آنجاست، تنهایی مرا بس پر ازدحام می‌پندارد؛ و سکوت مرا لبریز از فریاد و غوغا می‌بیند.
و من، که هنوز نا آرام وسرگردانم،, چگونه به آن تنهایی مطلق توانم رسید؟
نغمه‌های آن دیار در گوشم طنین افکن است.
و سایه ی تاریک آن،  راه را از برابر دیدگانم پنهان می‌کند.
پس چگونه به سوی آن تنهایی آسمانی راه برم؟
در پس این دره ها و بلندی‌ها, جنگل عشق و شیدایی است.
کسی که ساکن آنجاست، خاموشی مرا تندبادی سهمگین می‌شمارد و دلدادگان آن دیار،
شیفتگی مرا  فریبی بیش نمی‌دانند.
من که هنوز نا آرام و سرگردانم، چگونه بدان جنگل مقدس خواهم رسید؟
من که هنوز طعم خون در دهان دارم، چگونه آن تنهایی روحانی را درک توانم کرد؟
من در پس این خویشتن در بند، خویشتنی آزاده دارم،
که در نظر او، رؤیاهایم  "نبردی در تاریکی" است.
من که نوباوه‌ای خوار و زبونم، چگونه خویشتن آزاده خویش را بنیاد کنم؟
آری، پیش از قربانی کردن تمامی خویشتن‌های در بند خود،
یا پیش از آن که تمامی مردمان، آزاده و رها گردند،
من چگونه خویشتن آزاده خویش را بنیاد توانم کرد؟
آری، چگونه برگ‌هایم به نوازش باد، ترانه‌ی پر کشیدن توانند سرود،
بی آنکه ریشه‌هایم در ژرفای تاریکی زمین، فرو روند؟
 
 
 
 
 
  
  
  
  
 
ای کاش دست قدرتمند تقدیر
هیچ بهاری را به سردی زمستان نسپارد!
یا اگر زمستان قانون طبیعت است...
خدایا به زمستان هم عشق بیاموز!
که اگر روزی...
زمستان عاشق باشد...
دیگر هیچ کودکی از سرما نمی‌میرد!
دیگر بهانه‌ای برای هیچ انسانی نیست که بگوید
با زمستان عشق فرار می‌کند!
شاید هم اگر روزی زمستان عاشق شد:
عاشق بهار باشد! 
  
  
  
  
  
  
  
  
  

  
 
خدا گفت به دنیایتان می‌آورم تا عاشق شوید.
آزمونتان تنها همین است: عشق
و هرکه عاشق‌تر آمد نزدیک تر است.
پس نزدیکتر آیید.
نزدیکتر.
عشق کمند من است.
کمندی که شما را پیش من می‌آورد، کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت
خدا گفت: عشق فرصت گفتگوست. گفتگو با من با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه‌هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور کرد.
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  
 

 
خدایا! هرگاه دلم گرفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی. خدایا! به هر که و به هر چه دل بستم، تو دلم را شکستی. عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هرکجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی و به خاطر آرزویی برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یک باره همه را بر هم زدی، و در طوفان‌های وحشتزای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و بجز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا! تو را بر همه این نعمتها شکر می‌کنم. 
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
 

 
ایمان هرچه پنهان‌تر است پاک تر است
و
عشق هرچه در پناه کتمان مخفی‌تر است، زلال‌تر
ایمان بی عشق اسارت در دیگران است و عشق بی‌ایمان اسارت در خود.
ایمان بی عشق تعصبی کور است و عشق بی ایمان کوری متعصب
اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟
اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند؟
اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته‌ای صرف توان کرد؟
دردردها دوست را خبر نکردن خود یک عشق ورزیدن است
چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی‌تواند سرش را کلاه بگذارد،
چه تلخ است میوه درخت بینایی
 
 
 
 
 
 
 
    

 

 

 

عقل می‌گوید بمان و عشق می‌گوید برو؛ و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد، عشق را در راهی که می‌رود، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست.
اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق می‌دانند که ماندن نیز در رفتن است. جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی، و این است که ما را کشکشانه به خویش می‌خواند.
عجبا! امام مأمن کره ارض است و اگر نباشد، ‌خاک اهل خویش را یکسره فرو می‌بلعد، و اینان برای او امان نامه می‌فرستند... و مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست؟ عقل را ببین که چگونه پاسخ می‌گوید: «آن که مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت می‌کند هرگز تفرقه افکن نیست و مخالفت خدا و رسول نکرده است. بهترین امان، امان خداست و آنکس که در دنیا از خدا نترسد، آنگاه که قیامت برپا شود در امان او نخواهد بود . و من از خدا می‌خواهم که در دنیا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم ...»
عبدالله بن جعفرطیار بازگشت، اگرچه زینب کبری و دو فرزند خویش ـ عون و محمد ـ را در قافله عشق باقی گذاشت.
یاران ! این قافله، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات می‌رسد، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان می‌رسد که: ‌الرحیل، الرحیل. از رحمت خدا دور است که این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد. ای دعوت فیضانی است که علی‌الدوام، زمینیان را به سوی آسمان می‌کشد و ... بدان که سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی که در آن، چشمه خورشید می‌جوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن؛ حسین، حسین، حسین،‌حسین. نمی‌تپد، حسین حسین می‌کند. یاران! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن، که گذرگاه است ... گذر از نفس به سوی رضوان حق. هیچ شنیده ای که کسی در گذرگاه، رحل اقامت بیفکند؟... و مرگ نیز در اینجا همان همه با تو نزدیک است که در کربلا، و کدام انیسی از مرگ شایسته‌تر؟ که اگر دهر بخواهد با کسی وفا کند و او را از مرگ معاف دارد، حسین که از من و تو شایسته تر است. الرحیل، الرحیل! یاران شتاب کنید. 
  
 

نظرات شما عزیزان:

فاطمه
ساعت0:32---4 مرداد 1394
عالی بود محشره .ایول داری .بووووووس

Şคຖ໓rค
ساعت14:34---29 شهريور 1393

اون که از من گذشت ، واسه من درگذشت …
پس روحش شاد و یادش فراموش !


شما با افتخار لینک شدید


sonygirl
ساعت18:24---4 شهريور 1393


زهرا
ساعت11:15---1 شهريور 1393
سلام عزیز وبت واقعا بی نظیره حیف که راست کلیدش غیر فعال بود وگرنه کپی میکردم امیدوارم موفق باشی

طناز. من اسمم ابراهیمه
ساعت10:21---1 شهريور 1393
سلام وبت خیلی قشنگه تبریک میگم مطالب بیشتر کن

چشم انتظار
ساعت10:15---1 شهريور 1393
موفق باشید

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 1 شهريور 1393برچسب:, :: 9:57 :: نويسنده : مریم

درباره وبلاگ

كاش ميدانستيم زندگي كوتاه است....كاش از ثانيه ها و لحظه هاي زندگي لذت ميبرديم...كاش قلبي را براي شكستن انتخاب نميكرديم...كاش همه را دوست داشتيم...كاش
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عاشق خسته و آدرس 78yas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 33
بازدید کل : 46000
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



ابزار وبلاگ

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

ابزار رایگان وبلاگ